دکتر  غلامحسین دینانی

مقوله حیات، خاصه حیات معقول انسانی موضوع  بسیار مهمی است که باید از وجوه مختلف بدان توجه کرد و درباره اش اندیشید و  گفت و شنید. نوشتار زیر به قلم فیلسوف معاصر، آقای دکتر دینانی در همین باره است.

انسان در میان موجودات زنده جهان  تنها موجودی است که هم زندگی می‌کند و هم می‌داند که زندگی می‌کند؛ بنابراین  هرگز نباید از این تفاوت بنیادی غافل بود. درست است که موجود زنده نباتی یا حیوانی به مقتضای طبیعت خود زندگی می‌کند و خطا هم نمی‌کند، ولی این‌گونه زیستن دلیل بر این نیست که آن موجود می‌داند که زندگی می‌کند؛ زیرا علم از موضوع آگاهی خود بیرون است و از بیرون موضوع خود به آن می‌نگرد. موجود نباتی یا حیوانی از درون عمل می‌کند و آنچه مقتضای طبع آن است، همان را به ظهور می‌رساند، ولی انسان فقط به مقتضای طبع خود عمل نمی‌کند، بلکه از بیرون به خود می‌نگرد و به واسطه نگاهی که از بیرون دارد و نوعی از آگاهی که بر طبیعت خود پیدا می‌کند، اگر لازم باشد برخلاف اقتضای طبع نیز عمل می‌کند. به عبارت دیگر انسان زندگی می‌کند و از این توانایی نیز برخوردار است که جریان زندگی خود را زیرنظر قرار دهد. 
معنی زندگی 
انسان به حکم اینکه می‌داند که زندگی می‌کند، درباره معنی زندگی نیز پرسش می‌کند و می‌کوشد تا بداند زندگی چیست و معنی آن کدام است؟ انسان نه تنها از چیستی زندگی و ماهیت آن می‌پرسد، بلکه درباره غرض و غایت از زیستن نیز می‌اندیشد. تفکر درباره معنی زندگی بدون اندیشیدن درباره آغاز و انجام آن امکان‌پذیر نیست، زیرا زندگی در این جهان محدود است و آنچه محدود است، آغاز و انجام دارد؛ بنابراین ادراک معنی زندگی بدون اندیشیدن به آغاز و پایان آن معنی معقولی ندارد. 
زندگی همیشه در میان آغاز و پایان است و هر موجودی نیز آغاز و پایانی دارد؛ بنابراین خصلت ذاتی زیستن همواره «در میان بودن» است. اما چگونه می‌توان به آنچه «در میان بودن» است، اندیشید و از اول و آخر آن به طور کلی غافل بود؟ غافل بودن از آغاز و انجام آنچه در میان دیده می‌شود، مستلزم عدم آگاهی به همان چیزی است که «در میان» دیده می‌شود. شناختن آنچه در وسط قرار گرفته است، بدون شناختن مبدأ و منتهای آن، شناخت واقعی نیست و می‌توان آن را توهمِ شناخت به شمار آورد. چگونه می‌توان درباره معنی زندگی سخن گفت و درباره مبدأ و پیدایش و سرانجام آن لب فرو بست؟ 
همیشه آنچه در میان است، از آنچه ماقبل و مابعد آن شناخته می‌شود، کوتاه‌تر و کوچک‌تر است. سایه در هنگام ظهر از سایه‌های قبل و بعد از خود کوتاه‌تر است؛ مدت زندگی انسان نیز در این جهان مادی نسبت به آنچه پیش از آن بوده و پس از آن خواهد بود، بسیار اندک است. اخوان ثالث به درستی گفته است: 
تا چشم خود گشودم و بستم، گذشت عمر 
بود و نبود ما، به جز از یک شرر نبود 
مدت زندگی انسان هر اندازه دراز باشد، نسبت به آنچه بوده و خواهد بود، بسیار اندک است. هر آنچه محدود شناخته می‌شود، به واسطه غیرخود محدود می‌گردد. آنچه غیر ندارد و جز خود چیز دیگری را نمی‌پذیرد، محدود بودن در آن معنی پیدا نمی‌کند. حکما به این مسئله توجه داشته‌اند و گفته‌اند: «صرف الشئ لا یتثنی و لا یتکرر» یعنی صرف یک حقیقت بدون اینکه با غیر خود ارتباط داشته باشد و نسبت پیدا کند، دوگانگی ندارد و تکرار نیز نمی‌پذیرد. فرض دو شئ تمایزناپذیر در واقع فرض یک شئ است، اگرچه ممکن است تحت دو عنوان یا دو نام مطرح شوند. 
مکان بدون مکانمند، قابل تقسیم نیست و اینجا یا آنجا در آن مطرح نمی‌شود. زمان بدون زمانمند، جز یک امر موهوم نیست. انسان در زمان زندگی می‌کند و به اندازه‌گیری زمان نیز می‌پردازد؛ ولی چگونه می‌توان به اندازه‌گیری زمان پرداخت و از آغاز و انجام آن غافل بود؟ کسی که به آغاز زمان و پایان آن توجه دارد، به معنی آن نیز می‌اندیشد. پرسش از معنی و در جستجوی معنی بودن از ویژگی‌های انسان است و کسی که از معنی زندگی نپرسد، از معنی اشیا و امور دیگر نیز نمی پرسد. 
توانایی پرسیدن
انسان به حکم اینکه می‌تواند از خودش فاصله بگیرد، از توانایی پرسش کردن برخوردار است و پرسیدن، در جستجوی معنی بودن است. انسان نه تنها از معنی زندگی کردن می پرسد، بلکه از معنی همه اموری که با آنها روبرو می‌شود نیز می‌پرسد. بزرگان منطق پرسش‌های انسانی را به سه قسم بنیادی تقسیم کرده‌اند و هر یک از آنها را نیز به دو قسم دیگر قابل تقسیم دانسته‌اند. پرسش‌های سه‌گانه اصلی عبارتند از:  ۱ـ آن چیست؟ ۲ـ آیا هست؟ ۳ـ اگر هست، چرا هست؟ 
این سه پرسش در کتب حکمای مسلمان به صورت زیر مطرح می‌شود: ۱ـ سؤال به ما هو ۲ـ سؤال به هَل هو ۳ـ سؤال به لِم هو.
نخستین سؤال خود به دو قسم تقسیم می‌گردد: ۱ـ مای شارجه ۲ـ مای حقیقه. سؤال دوم به دو قسم هَل بسیطه و هل مرکبه تقسیم می‌پذیرد و سؤال سوم نیز به «لِم ثبوتی» و «لم اثباتی» قابل تقسیم است. هرآنچه ممکن است به صورت پرسش درآید، در این پرسش‌های ششگانه مندرج است و در آنجا که این پرسش‌ها مطرح می‌گردد و به آنها پاسخ داده می‌شود، گفتگوی درست و منطقی به وجود می‌آید. این مسئله نیز مسلم است که گفتگوی درست و منطقی راهی است که انسان با پیمودن آن به مقام معرفت نایل می‌گردد.
پرسش‌هایی که در درون انسان شکل می‌گیرند، همانند وزنه‌هایی هستند که در یک کفه ترازو گذاشته می‌شوند. وقتی وزنه ای در یک کفه ترازو گذاشته می‌شود، آن کفه خودبه خود پایین می‌آید و کفه دیگر بالا می‌رود، اما وقتی به آن پرسش پاسخ مناسب داده می‌شود، میان دو کفه تعادل برقرار می‌شود. فراز و فرود فکر فلسفی بالا و پایین رفتن دو کفّة میزان خرَد انسان است و البته با میزان عقل و خرد انسان همه امور جهان سنجیده می‌شوند و جایگاه آنها معلوم می‌گردد.
زندگی با فلسفه 
زیستن در زمان، فقط در زمان بودن نیست، بلکه آگاه بودن از زمان و درک معنی آن نیز از شروط زندگی است.  پس زندگی با فلسفه نه تنها بیگانه نیست، بلکه در پرتو اندیشه‌های فلسفی، معنی خود را هر چه بیشتر آشکار می‌سازد. انسان با همة هستی خود زندگی می‌کند و هستی انسان ظاهر و باطنی دارد و باطن او از مراتب متفاوت بسیار برخوردار است. کسی که فقط در مرحله ظاهر زندگی فرو می‌ماند، در همه مراتب هستی خود زندگی نمی‌کند و این خسران و زیان بزرگی است. اگر کسی بخواهد آگاهانه زندگی کند و رفتار درست داشته باشد، ناچار باید نسبت به برخی از امور نگاه انتقادی داشته باشد و از تسامح و بی‌اعتنایی بپرهیزد. 
اما چگونه می‌توان بدون داشتن فلسفة درست و منطق محکم، به انتقاد از برخی امور پرداخت؟ هر نقدی  مبتنی بر فلسفه است و البته هرگونه تأسیس و نوآوری نیز مبتنی بر نوعی نقد خواهد بود. زمان پیوسته‌ می‌گذرد و در این گذشتن‌ها، تازه‌ها کهنه و کهنه‌تر می‌شوند و جای خود را به آنچه «نو» و «تازه» است، می‌سپارند. 
تأسیس بر نوعی از تخریب استوار است و تخریب، برای تأسیس صورت می‌پذیرد و البته در ورای همه این نو شدن‌ها و کهنه‌ شدن‌ها غرض و غایتی نهفته است که ادراک آن از شئون عقل شناخته می‌شود و فعالیت عقل‌ همان چیزی است که فیلسوف از آن سخن می‌گوید.
زندگی بشر در این جهان بر اساس عقل و اختیار استوار می‌گردد. آنجا که دین یا اخلاق نباشد، جز هرج و مرج نخواهد بود و البته در دین و اخلاق، عقل عملی نقش تعیین‌کننده ایفا می‌کند. تردیدی نیست که عقل عملی همواره بر اساس نوعی اختیار به فعالیت می‌پردازد؛ اما آیا اختیار کردن و برگزیدن یک امر در میان امور، بدون نوعی از مرجح امکان دارد؟ اینجاست که تشخیص ترجیح و شناختن مرجح از شئون عقل نظری شناخته می‌شود و عقل عملی به عقل نظری بازمی‌گردد. 
برخی فلاسفه برای رسیدن به دین و آیین درست، روی عقل عملی که در عمل منشأ اثر واقع می‌شود، تکیه می‌کنند؛ ولی باید توجه داشت که عمل بدون نظر از جایگاه محکم و معتبری برخوردار نیست و عقل عملی بدون ارتباط با آنچه عقل نظری خوانده می‌شود، نمی‌تواند به زندگی بشر سامان دهد. عقل نظری با عقل عملی بیگانه نیست و با آنچه «غریزه» خوانده می‌شود نیز ناسازگاری ندارد. عقل نظری ضد دیوانگی است و با آنچه جنون خوانده می‌شود، همسویی ندارد، ولی به آسانی می‌تواند با غرایز همکاری کند و برای رسیدن به امور معقول، از آنها بهره‌ بردارد. 
بی تردید حواس ظاهری و آنچه غریزه خوانده می‌شود، تحت تأثیر اغراض انسان واقع می‌شوند، ولی عقل می‌تواند همه آنها را به آنچه معقول است تبدیل کند و از این طریق به زندگی سامان بخشد. هر فردی دارای اختیار است؛ ولی اختیار،‌ خالق کردار و رفتار او نیست، بلکه اختیار بیش از هر چیز دیگر توجیه‌کنندة افعال و اعمال انسان است. البته این مسئله نیز مسلم است که اختیار، در کار توجیه کردن افعال انسان، همواره از عقل مدد می‌گیرد و این همان چیزی است که «فلسفیدن» خوانده می‌شود.
 فلسفیدن 
با توجه به این موضوع می‌توان دریافت که هر انسانی در زندگی خود همواره فلسفه‌پردازی می‌کند و در پرتو چراغ فلسفه گام برمی‌دارد، اگرچه ممکن است به درستی نداند که بر اساس نوعی از فلسفه زندگی می‌کند. انسان به حکم اینکه عاقل است، بر اساس نوعی فلسفه زندگی می‌کند، ولی بسیاری نمی‌دانند که آنچه انجامش می‌دهند، بر اساس یک فکر فلسفی صورت می‌پذیرد. تفاوت فیلسوف با دیگران این است که او می‌داند که فیلسوف است و زندگی خود را براساس اندیشه‌های فلسفی‌اش شکل می‌دهد، در حالی که بسیاری از مردم، حتی اگر کارهایشان بر پایه موازین فلسفی انجام پذیرد، نسبت به فلسفی بودن آنها آگاهی ندارند. 
دانستن درست همان چیزی است که «علم به علم» خوانده می‌شود. کسی که می‌داند، ولی نمی‌داند که می‌داند، در واقع دانا نیست. آگاهی به علم مرکب اطلاق می‌شود و «علم مرکب» در جایی تحقق می‌پذیرد که شخص عالم نسبت به چیزی علم پیدا می‌کند و از علم خود نسبت به آنچه معلوم او واقع  می‌شود  نیز آگاهی  دارد. امتیاز انسان بر موجودات دیگر در همین است  که او به آگاهی خود آگاهی دارد. 
انسان  مانند هر جانداری دارای شهوت و غضب است، ولی ویژگی او در این است که علاوه بر آنها از قدرت ادراک  علمی و عقلی  نیز برخوردار است و از این طریق می تواند نیروی‌های دیگرش را مهار می‌کند و به اندازه لازم از آنها برخوردار می‌گردد.  خصلت دیگر انسان  این است که حواسّ پنجگانه ظاهری او درعین اینکه متخالف هستند، مخالف یکدیگر نیستند و می‌توانند همراه و هماهنگ باشند. بر اثر این هماهنگی  است که شخص می‌تواند به حیاتش سامان بخشد و از جایگاه خاص خود در زندگی بگوید. اگر همین هماهنگی  در میان افراد یک جامعه نیز تحقق می‌پذیرفت، جامعه کامل  انسانی شکل می‌گرفت.           
 

شما چه نظری دارید؟

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 / 400
captcha

پربازدیدترین

پربحث‌ترین

آخرین مطالب

بازرگانی